ای مرغک اسیر(1)
ای مرغک اسیر!
که در باغی دوردست می خوانی
زمستان است،
تندبادهای سرد و زوزه کش را نمی بینی که از دل یخچال های مهیب و بزرگ کوهستان برمی خیزند و همچون لشکر وحشیان بیرحم و خونخوار بر سرزمین ما می تازند و درختها و شاخه های جوان و نونهالان لطیف و نازک و گلبوته هایی را که غنچه صدها امید بر سر شاخه هاشان بی تاب شکفتند در زیر تازیانه های وحشی و کینه توزشان می گیرند و می زنند و غارت می کنند و می شکنند و می گریزند.
باغستان ما را نمی بینی که همچون شهر آبادی است که همه غارتگران و وحشیان تاریخ،یاجوج و ماجوج،هون ها وسکاها، بربرها و رومی ها،اسکندر و عرب و غز و ترک و مغول و تاتار... بر آن پیاپی تاخته باشند و شهر را در زیر شلاق ها سم ستوران و ضربه نیزه ها و گرز و شمشیرهاشان گرفته باشند و از آن جز ویرانه هایی غرقه در باطلاقی از خون ننهاده باشند و گذشته باشند،بی آنکه به خود زحمت آن را داده باشند که رویی برگردانند و نگاهی بر این قبرستان بزرگ خون آلود بیفکنند.
این باغستان بزرگ را نمی بینی که در زیر شلاق های بی رحم این جلاد از وحشت سکوت کرده است؟ نمی بینی که غارتگران وحشی چگونه بر این باغها تاخته اند،فرشهای مخملین سبزه ها را برچیده اند و جامه ها را از تن درختان پیر و جوان و کودکان و شیرخوارگان باغ نیز به غارت برده اند؟ نمی بینی چگونه با تنی عریان و کبود در زیر صفیر تازیانه های سواران ناپیدایی که از کمینگاه کوهستانهای دوردست،به فرمان زمستان بر اینجا تاخته اند از بیم برخود میلرزند و بر جای خویش خشک شده اند؟
مگر نمیبینی ؟ مگر نمی بینی که دیگر نه نسیمی است و نه بوی پونه ای،گلی،زمزمه شاد جویباری و آوای عاشقانه بلبلی، نه سبزه ای و نه غنچه ای و نه گفتگوی عاشقانه رودی در پای سروی و نه بازی بادی بر سر شاخه های شاد سپیداری بلند...
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی